گذشت باز بدین سوی ترک کج کلهم


کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم

ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال


گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم

دلم بماند به دنبال چشم او که مگر


زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم

زهی درازی عمر و هلاک من زین غم


که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم

مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم


مدار آینه در پیش من که رو سیهم

به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا


که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم

به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن


نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم

به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟


به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم